فردا را می بینی؟!!
فردایی که دیشب گفتم اگر ببینمش چه کار و چه کار و چه کارها نکنم!
شهر یک بند صدای غرغر ماشین هاست
چقدر یکنواخت است
صدای زندگی
زیاد که پای حرف هایش می نشینم
خسته هم می شوم
چه شهر بی روح و کسل کننده ای
مردم چقدر خسته و ناگزیرند..
مدام می دوند و می روند و می تپند
انگار دست آموز زندگی شده اند..
مقصد تاریک است
دل ها همه خوش به آب باریکه هاست...
شاید بعضی هم مثل من..
از دیشب به فردا و هدف ها اندیشیده اند و حال
رسیده اند به اینجا..
به این ایستگاه که نمی گذارد گام به جلو برداری
خسته مانده ام از این همه ایست و باید بمانی
خسته ام از این همه رکود
تا کی بایستم و بسپارم به فردا کار امروز را...
مثل سنجاقکی که شبانگاهان پرواز می کند
دنبال فرارم از این تاریکی
من تو باشی یا تنها
پنجره این قفس را خواهم گشود..
نه فردا
همین امروز
که انگیزه ها استحاله می شوند در خستگی ها..
قدرت پریدن هست
تو فقط انگیزه ام باش
.: Weblog Themes By Pichak :.